عقل پوچ از عهده سودا نمی آید برون


پنبه از تسخیر این مینا نمی آید برون

چشم آن دارم که با نام و نشان آیم برون


از بیابانی که نقش پا نمی آید برون

عالمی از بیخودی گر هست خوشتر در جهان


چون فلاطون از خم صهبا نمی آید برون؟

گر چه دارد شوخی ما برق را در پیچ و تاب


از لب ما خنده بیجا نمی آید برون

هر که شمعی زیر خاک از دیده بینا نبرد


از شبستان کفن بینا نمی آید برون

حیرتی دارم که با این بی قراری های شوق


چون مرا بال و پر از اعضا نمی آید برون؟

تیغ ما از بی زبانی در نیام زنگ نیست


شیرمردی از صف هیجا نمی آید برون

هر که را دیدیم، دارد بر جگر داغ نفاق


ماهی بی فلس ازین دریا نمی آید برون

شبروان کوی جانان را سلاحی لازم است


ماه بی تیغ و سپر شبها نمی آید برون

این چه دامان نزاکت بر زمین ساییدن است


گل به این تمکین (و) استغنا نمی آید برون

در شبستانی که اهل شرم ساغر می زنند


از دهن ها نکهت صهبا نمی آید برون

این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال


هیچ کس از فکر این سودا نمی آید برون